من هیئت می روم ...
نمازهایم را اولِ وقت می خوانم ...
اما گناه هم می کنم
هر بار می ترسم نگاهـت را از من برداری
اما تو هربار مهـربانانه تر می پذیری ام..
من این روزها بندگے را مشق می کنم
امـا ...
سختے های روزگار گاهی مجالِ فکر کردن را هم از من می گیرد
و درست زمانی به خودم می آیم که کار از کار گذشته
زمانی یادِ قول هایم می افتم که دلت را رنجانده ام
بدبودن هایم را ببخـش ...
دلـم به دعاهای این شبهایتان خوش است
در عزاداری هایتان برای خوب شدنم دعـا کنیـد
یا صاحـب الزمـان...
دختری با طعم فلفل...
برچسب : نویسنده : dokhtareebataemfefela بازدید : 175